خواب سانلی
باباجون و مامان زری اومده بودند خونمون شما از ذوقت ظهر نخوابیدی .توی این عکس اصرار کردی که همه فالوده رو با ظرفش می خوام اما نتونستی بخوریش همونجا خوابت برد. وای سانلی مامانی عکسهات و که کنار هم گذاشتم تازه فهمیدم چقدر بزرگ شدی و من دچار روزمرگی بودم و نفهمیدم .وای عروسک مامان اینو اصلا دوست ندارم می خوام از لحظه لحظه وجودت لذت ببرم.خدا جون یواشتر دختر من خیلی زود داره بزرگ می شه.عاشقانه می پرستمت. اینجا هم پادری رو انداختی زیرت .جا کنترلی رو انداختی روت یه کوسن هم گذاشتی زیر سرت خلاصه هر کاری از دستت بر بیاد برای بهم ریختن خونه دریغ نمی کنی ...
نویسنده :
مامانی
13:40